شعر و عکس در مورد شهیدان

شعرهای آمنه نقدی پور برای شهیدان

شعر و عکس در مورد شهیدان

شعرهای آمنه نقدی پور برای شهیدان

ویکی پدیا آمنه نقدی پور
آمنه نقدی پور شاعر و نویسنده
نخبه و فعال فرهنگی
ساکن اصفهان
متولد ۱۲مرداد ۱۳۶۷
دانش آموخته در مقطع کارشناسی ارشد زبان
سراینده کتاب های:

"قاسمانه "
"معراج خون"
"بید و مجنون "
"یک جفت پای دار"
"آرزوهای بی هدف"
"خفته ای بر مزار عشق"
"سایه ای به نام عشق"
و چند اثر دیگر

نویسندگان

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقدی پور آمنه» ثبت شده است

شعری در وصف شهید غیرت و امنیت، شهید حمید رضا الداغی که در شهر سبزوار به خاطر دفاع از ناموس وطن، به دست اراذل و اوباشی که قصد تعدی به دختری را داشتند به طرز مهیبی با ضربات متعدد چاقو به شهادت رسید.

 

"شهید غیرت"

 

من و توایم وطن، آبرویِ الداغی
دلیل غیرت و بغضِ گلویِ الداغی
حمید با عمل خود، عَلَم به پا کرده
شهید شد نفس لاله خویِ الداغی
وطن تو شاهدی آن لحظه را که دخترِ تو
اسیر بود، به چنگِ عدویِ الداغی
بیا که پاس بداریم حرمت خونش
بیا که زنده کنیم آرزویِ الداغی
حمیدوار به میدان ِ غیرت و اخلاق
شویم نکهتی از رنگ و بویِ الداغی
ز بس که خالص و پاک است لحظه ی رفتن
شهادت است هدف رفته سویِ الداغی
شهید امر به معروف و غیرت و اخلاق
چه نسل ها که نشد قصه گویِ الداغی
تمام دخترکان بریده گیسوی شهر
فدای یک نفس و تار و موی الداغی
آهای دختر ایران، نماد عشق و عفاف
بیا که پاس بداریم آرزوی الداغی
درود بر شرفت ای یل خراسانی
مکان غیرت تو گشته کویِ الداغی

شاعر: آمنه نقدی پور


هشتگ ها: آمنه نقدی پور , نقدی پور , عکس نوشته شهید الداغی , شهید حمیدرضا الداغی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۶
آمنه نقدی پور

مدافعِ حَرَم

مدافعِ حَرَم از جان گذشت بی پروا
نمود سینه سپر، با شُعارِ یا زهرا
همیشه فکرِ شهادت، همیشه فکرِ نبرد
نه ترسِ مرگ در او بود، نه غمِ دنیا
مُدافعِ حَرَم از جنسِ خاک و انسان نیست
چرا که هست، شبیه فرشته، رنگِ خدا
مدافعانِ حَرَم نورشان اهوراییست
به کویشان نماید، مَلَک هماره دعا
مدافعِ حرمم، قامتت شکسته شده
سَرَت، پَرَت، کَمَرَت، زخمی است و بسته شده
بگو کجا سر و دستت و پات جا مانده؟
چه شد که پیکرِ زخمیت بی ردا مانده؟
چَفیه ات شده همرنگِ شعله ی اروند
کجاست چکمه ی صد پاره و کجا سربند؟
سرت میانِ علفزارهاست، پی در پی
حکایتِ پُر از شِکوِه، از جدایی و نی
حکایتِ سر و پایی که بی بدن مانده
دو دستِ قَمِّه شده، خارج از کَفَن مانده
دو دست و گردنِ در خون، شناورِ قاسم
سرِ بریده ی مُحسن، حرفِ آخرِ قاسم
رسیده اید ز هامون و دشت بر الله
خوشا به لشکرِ شیر و غیورِ ثارالله
به دست های بلندی که از غدیر آمد
قسم به روضه که از مَسلخِ کویر آمد
قسم به روزِ اَلَست و شهادتی عَلَنی
شهید گفت: خدایا! تو از مَنی و مَنی
مدافعِ حَرم از آن زمان، زرنگی کرد
برای قربِ خدا، چاره ی قشنگی کرد
به زینب و به حسین و علی نمود سلام
فدای مَرقدشان شد، فداییِ اسلام

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب قاسمانه


برچسب‌ها: عکس نوشته های مذهبی, شهید عماد جهاد مغنیه, قاسم سلیمانی, شهادت


برچسب‌ها: مدافع حرم, شهید بابک نوری هریس, شهید ابراهیم هادی, شهادت
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۱
آمنه نقدی پور

پیر بابا و مردم بی رگ و ریش

پیربابا و مردم بی رگ و ریش


پیربابا پیرمردی فاضل و نیکوکار بود،او در دهی دور افتاده که به ده ریشمال معروف بود زندگی می کرد، مردم این ده هیچ کدامشان ریش نداشتند به جز پیربابا و شیرزاد و اندکی دیگر و به همین خاطر به دهشان، ده ریشمال می گفتند.روزی پیربابا و شیرزاد برای تحویل نذورات به ده دشتِ کبکاب رفته بودند، در نبود ِپیربابا دزد به خانه اش زد و تمام مردم ده ریشمال شاهد آن صحنه بودند، ولی کناری ایستادند و هیچ اقدامی نکردند پیربابا وقتی از سفر برگشت در کمال ناباوری دید خانه اش را دزد زده فریاد برداشت و بر بلندای تپه ی خرامش رفت و تمام مردم ده را صدا کرد، گفت: شما کجا بودید که دزد آمد و دار و ندارم را به یغما برد؟ مردم ده با چشمان پف کرده و با لحنی بی تفاوت گفتند: پیربابا به ما چه؟ ما که سگ نگهبان نیستیم این مشکل توست ما که اجیر و عبیر تو نیستیم برو پی کارت که مزاحممان شدی!پیر بابا وقتی حقارت و تنگ چشمی آن مردمان بی رگ و ریشه را دید آهی از کُنه دل کشید و رفت، که آنجا را برای همیشه ترک کند، با دلی شکسته، در طول مسیر به سنگدلی و شقاوت آن مردم بی رگ و ریش فکر می کرد، در همین حین شخصی رهگذر به او نزدیک شد و گفت: آهای پیرمرد اهل کجایی؟ گفت اهل ده ریشمال، آن مرد گفت: در ده پِلمال سدی شکسته شده و تا ساعتی دیگر دهتان به زیر آب فرو می رود، تنها کسی که می تواند ناجی مردم ریشمال شود تویی، برو و به مردم دهت خبر بده؛ پیربابا به سمت ده برگشت و خودش را با شتاب به آنجا رساند، تمام مردم ده را جمع کرد، ولی با آنها که چشم در چشم شد در آن لحظه به یاد بی رحمی و سنگدلی مردمش افتاد، و گفت برای بار آخر آنها را محک بزنم، از آنها پرسید کدامتان از وضع کنونی من ناراحتید؟ در این بین تنها شیرزاد و تعداد اندکی از مردم ابراز تاسف کردند، پیربابا به آنها که با او همدردی کردند گفت: درود بر شما که جوانمرد و باغیرتید همراه من بیایید که اثاث و دارایی ام را یافتم، شما باید برای حمل آن همراه من بیایید، و برای بار آخر به مردم ریشمال رو کرد و گفت: هرکدام از شما مایل است برای کمک به من و جبران همراه من بیاید، هنوز هم برای مرمت آنچه پیش آمد دیر نیست، در حقیقت هرکس مرا همراهی کند به خود لطف کرده ولی آنها لجاجت و دهن کجی کردند و برایش آرزوی مرگ کردند، و تنها شیرزاد و تعداد اندکی با پیربابا همراه شدند و در حقیقت از مهلکه گریختند پیر بابا آن مردم حسود و پست فطرت را به دل خودشان واگذار کرد، مردم سنگدل و تنگ نظر و شقی در ده ماندند و همگی در سیلی عظیم و هولناک غرق شدند و پیربابا و همراهانش بر بلندای کوه کتل کلان شاهد این صحنه بودند.

نتیجه اخلاقی:وقتی جلوی چشمت حقی ناحق می شه و سکوت می کنی، همون حقی که ناحق شده با دست ِخدا یقه تو می گیره

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه, رمان, قصه, داستانک, داستان,

آمنه نقدی پور


مطالب مرتبط: آمنه نقدی پور
هشتگ ها: داستان , داستان کوتاه , قصه , رمان
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۱۵
آمنه نقدی پور